این مطلب بیشتر به خاطرات من برمیگرده تا دانستنیهای من! سال اول دبیرستان بود، مادر نمیتونست تحمل کنه بهش بگن پسرت توی مدرسه خیلی پسر مؤدبیه و با انضباطه و درسش خوبه، اما تا پاش میرسه خونه اذیتهاش شروع بشه!خلاصه ما تو باغ نبودیم، هیچ وقت تو باغ نبودیم و نیستیم. مامان و بابا با هم قرار گذاشتن دو تا پسر شرشون رو از گراش بفرستن دبی تا بار زحمات مادر تو گراش کمتر بشه . اصلاً یک هو اتفاق افتاد،پاسپورت و ویزا رو همون سال جور کردن، ما هم اصلا ککمون نمیگزید و حالیمون نبود چه خبره! میگفتیم میگذره، هرچی باداباد. ما هم که ماشاالله، چقدر اهل خوندن بودیم، فقط یک دور از روی دفترمون مرور میکردیم! گذشت، امتحانات سال اول رو دادیم، هنوز مساله رو شوخی گرفته بودم! ولی داداشم زودتر از من رفت، بعد رفتنش فهمیدم مادرم اونقدر که از اذیت ما داغون میشه،از دوریمون سر جانماز گریه میکنه. وقت رفتن ما هم فرا رسید، رفتیم، چیزی به شروع مدارس نمانده بود. داداش و بابام برای ثبت نام رفتن مدرسه، اما من اونقدر تنبل بودم که حتی برای ثبتنام هم خودم نرفتم. روز اول مدرسه با یکی از گراشیها رفتیم. اما اون تا دوستاش رو دید رفت طرف دوستاش،ما موندیم و یه مجتمع بزرگ که پر از بچههای متفاوته که از ترس یه گوشه وایسادم و چیزی نمیگفتم! داداشم پر رو بود، میرفت میچرخید اما من خجالتی و ساکت!
سال اول به سختی برام گذشت! از یه طرف دوری از خانواده و مادرم که بهش وابسته بودم، از یه طرف دوستام که باهاشون بیشتر از دوستای جدیدم حال میکردم، از یه طرف لهجهی معروف که سال اول بیشتر مورد حملات قرار میگرفت! اسم گراش تو مدرسهمون بد در رفته بود، سوتی هم نمیدادی روت حساب نمیکردن. اما سعی کردم این روند رو تغییر بدم،سال دوم بهتر گذشت، هم مشکل لهجهام تا حدودی رفع شده بود هم عادت کردم تنها باشم،تنها نفری که به فکر خودم بودم،خودم بودم. اما خوب، کسی که درس خوندن توی شهر دیگه به خصوص شهری که آدماش فارسی (تو مدرسه) میحرفن باید این مشکلات رو هم تحمل کنه. مشکلات کلی توی درس خوندنم این بود که دیگه کسی نبود ناهار و شام سر وقت برات آماده کنه، آماده میشد،اما گاه گاهی،گاهی اوقات هم درست نمیشد!مشکل دیگه این بود که اصلا با این مدت زمان مدرسه رفتن عادت نداشتم، صبح از ساعت پنج و نیم ،شش بیدار شو،تا ساعت حدود 4 که برسی خونه! فرداش امتحان پشت امتحان،خسته و کوفته! اگه قرار بود درس بخونیم که خوابمون میاومد اساسی، اگه میخوابیدیم هم دیگه شب خوابمون نمیرفت و باید تا صبح بیدار بودیم و از سرویس جا میموندیم. مشکل تحقیق و این حرفها هم یک طرف. قبلا اگه تحقیقی بهمون میدادن یا خانوادم برام انجام میدادن یا حداقل بهم کمک میکردن، اما الان دیگه از این چیزا خبری نبود. باید خودم کارها و تحقیقا رو انجام میدادم! سال دوم هم با حضور داداش گذشت،سال دوم حضور در دبی که من کلاس سوم بودم. اون اصرار که من دیگه دبی بمون نیستم! عمرا اگه بمونم،آخر سر برگشت! ولی من اصلا حسی نداشتم،نه حسی به برگشتن به گراش،نه حسی برای زندگی!
پیش دانشگاهی،تنهاتر از تنها!ولی بهترین سال از نظر آرامش برام بود! بدون سر و صدا، بدون هیچ چیزی! سالی که راحتترین ساله از نظر همه،ما به مشکل برخوردیم، اون مشکل رو با زحمت زیاد پشت سر گذاشتم،هنوز هم تو شوکش هستم، چون سالهای قبل درسم و نمراتم توی اون درس خوب بود.
بعد از 20 ماه دوری برگشتم، برگشتی با کمترین شادی! حسم نسبت به گراش از بین رفته بود! احساس میکردم مردمش کاملا عوض شدن، دیگه شادی وجود نداره! بعد از مدت زمان کوتاهی باز راهی غربت شدیم! انگلیسیمون هم که فول، از دوجمله سه تاش غلط بود!خلاصه رفتیم دانشگاه ایرانی،تا به خودمون اومدیم جنتا راه حل جلو پامون گذاشتن،یا رشتهات رو عوض کن،یا هم انصراف، البته هرچند چندین باز دعوتم کردن به درس خوندن، اما علاقهای به رشتهی دیگهای نداشتم،با خودم هم فکر کردم دیدم اینجوری که اینا واحد و اینا میدن تا دوسال فقط باید درجا بزنم.
چشم به هم زدیم با تصمیم گیریهای اشتباهم سر از کار کردن درآوردم!
حامد اسدی- دبی
برای نارسیس پاسخی بگذارید لغو پاسخ