مثل خیلی از شما ترجیح میدهم وقتی به گورستان بروم که مال خودم باشد. یا مال خودمها یعنی با کسی که به تنهایی و سکوت احترام بگذارد یا بتواند آن سکوت مسخره را بشکند. وقتی در نیمهشب باشد که هر چقدر از آبسردکن آن بخوری باز هم یخ باشد. بتوانی موتورت را ببری کنار آبسردکن و بدون پیاده شدن دستها را بگیر زیر شیر و بنوشی. اگر با رفیقی اهل سیگار باشی او بیخیال دنیا و مافی و مردهها و زندهها سیگاری برای خودش چاق کند و اگر با یکی مثل «اسمال» سنگ قبرها را بخوانی و هر بار یادگاری گلی پلاستیکی از مزار «مش مهدلی امیدوار» بکنی.
در گورستان به زندگیهای نکرده فکر میکنم با آن بخش وجودم که باید داستاننویس میشد قصه میبافم که این آدمها اگر بودند بودشان چه طوری بود. آن قبر بزرگ آقارضای معصومی را با خرده خاطراتی که از روضهها و موتور هوندایش دارم کنار هم میچینم. سر قبر «محمدعلی جنگجو» میروم و این که اگر زنده بود مسیر زندگی ما آن قدر از هم دور میشد که دیگر نمیدانستم کجا پیدایش کنم اما حالا همیشه جایش در یکی از ردیفهای نامنظم گورستان مشخص است. به تکه ملادرویشیها میروم که اگر کمی بجنبم و زودتر بمیرم جای من همانجاست.
برای من تمامی قبرها دوستداشتنی است، چه آنهایی که در روزهای اول گلزار شهدا نامنظم کنار هم خوابانده شدهاند. چه آن اتاقهایی که حالا یکی یکی خراب میشود و مردهها به آسمان خدا دسترسی پیدا میکنند. چه آن قسمت افغانیها با قبرهای درازشان، چه آن قسمت نوساز جدولکشی شده و چه آن تکه گلزار شهدا با پرچمها تقلبی که لالهی سفید دارد. پنجشنبهها را هم دوست دارم چه پیش از انجمن و چه پس از آن اگر بشود سری زد (که معمولاً نمیشود) بدم نمیآید از دستهای کودکی خرما یا شیرینی بگیرم یا اگر آب میوه باشد چه بهتر. بدم نمیآید صدای اساطیری مویه بر جوان تازه مردهای را بشنوم. بد نمیآیم دوستی قدیمی را وقتی موتور پارک میکنم ببینم و از او بپرسم چه میکند؟
نمیشود دروغ گفت. حتی وقتی نوبت به شهدا میرسد هم باید بروی سراغ آشناترها. آنهایی که قوم و خویش هستند. یا آنهایی که عکسشان را سه سال هر روز بالای تابلوی اعلانات مدرسه راهنمایی سعادت دیدهای و یک جورهایی با تو هم مدرسهای هستند. آدمها را میبینی که به ادای احترام برای هر یک از پنج ردیف فاتحهای میخوانند. اما تو ترجیح میدهی که ستونی بخوانی که بیشتر گیر کنی و آخر سر برسی به آشناترهای ده تایی و کورسوی خاطرهای که از آنها داری. اینجا هم به زندگیهای نکرده فکر میکنی. این که حالا پسر عمهای به نام «حسینعلی فانی» اگر اینجا بود شبیه «قدرت» میشد یا «رحمت»؟ این که اگر «غلامعباس یحییپور» بود پسر خواهر تو دیگر اسماش «غلامعباس یحییپور» نبود. این که «احمد فانی» رانندهی تریلی میشد یا نیسان. فکر میکنی ممکن بود دایی علی کنار دوستهایش، کنار حسین رسولی، کنار احمد فانی، توی همین ردیف خوابیده بود و به حالای او نگاه میکنی که یک جورهایی میتوانست حالای آن ده تن باشد. حالای آدمهایی که به تو دیروز را نشان میدهد. دیروزی که نباید توی کتابها و فیلمهای موسسات رسمی دنبالاش بگردی. دیروزی که تنها زندگی کردن با آدمهایی که زندگیاش کردهاند برای تو روشناش میکند.
پانوشتها:
به پیشنهاد «مهدی» که «دغدغه» دارد و میدانم دغدغههایش روزی «زندگی» خواهد شد.
سالها قبل یکی وقتی شنید شبها میرویم گلزار گفت: چه شهری داریم ما، تنها مرکز تفریحی جوانهایش، گورستان است.
برای جمالی پاسخی بگذارید لغو پاسخ