پدربزرگم هنوز مادربزرگ نادیدهام کفن نپوسیده میرود یک زن دیگر میگیرد و مادرم همیشه از این یاد میکند. آن وقتها مادرم در طبقهی بالای خانهی پدربزرگ زندگی میکرده است. پدرم که از پنج سالگی سفر به دبی را آغاز کرده زیر دست پدرش کار میرود.
جواد و غلامرضا، پدرم و اسد پسرهایش هستند پدر میشود پسر دوم او و جد در جد که یک در میان پیش بروی ما محمد خواجهپور هستیم محمد پسر علی پسر محمد پسر کریم پسر محمد پسر جواد پسر محمد پسر خواجه راچی (اگر اشتباه نکرده باشم). نرگس زن حاج علیاکبر آخوندزاده بود. حلمیه زن حاج ملا خورشیدی است و زهرا زن حاج علیاکبر فانی دخترهای او هستند. بعد که ممد کریم با عصمت ازدواج میکند دوره دوم عموها و عمه برای من تولید میشود. صدیقه لار زندگی میکند. مجید و حسن شیرازند و قاسم هم کیش است.
این شجرهنامه را گفتم که بعد هر وقت خواستم در یکی از نقب زدنها به این عموها و عمهها برسم گیج نشوید. من هم مثل خیلی از بچههای گراشی بیش از این که سراغ عموها و عمهها بروم داییها و خالهها را شناختهام. حتی شاید گاهی اسم دختر عموهایم را فراموش کنم و قاطی کنم.
حاج ممد کریم قناد بود. اما از قنادی او چیزی به یاد ندارم وقتی که من یادم است او دیگر یک دعانویس بود و سر کتاب باز میکرد. در اتاق مینشست و گاه زنها میآمدند. کتابی را باز میکرد و از روی آن مینوشت و میداد دستشان این جور وقتها پتویی را میکشید روی پاهایش تا وقتی لباس عربیاش بالا میرود پاهایش پیدا نباشد. گویی آن کتاب را از پدرش به ارث برده بود. دیوان نسیم شمال را هم داشت. چیز دیگری یادم نیست. با این وجود پدرم که از کودکی رفته بود دبی بیسواد است و تنها نام خودش را به عنوان امضا بلد است بنویسد. کتاب را یک بار در خانه عمهام دیدم که سعی میکرد راز و رمز آن را کشف کند.
در خانهشان دو حوض کوچک داشتند که ظهرها را ساعتی لخت در آن لم میداد. یک داد میکشید و ما بچهها میرفتم توی اتاق پنجدری لخت میرفت در حوض. و یک یا دو ساعت بعد که میخواست بیرون بیاید باز یک داد دیگر میکشید و ما میفهمیدم باید خودمان را گم و گور کنیم. ساکن در حوض دراز میکشید حتی اگر باد میآمد حتی اگر زمستان بود. حوضاش بر خلاف حوض خانههای قدیمی تمیز بود به خاطر همین در یک ساعتی که در حوض بود به محدوده حوض نزدیک نمیشدیم.
ممدکریم را به تعارف نداشتن میشناسند. زنها که میآمدند. میگفت: «کلوچه روی تاقچه است اگر میخواهید بردارید بخورید.». هر چند بیشتر تنها غذا میخورد اما اگر نشسته بودی تنها میپرسید: «تئه؟» یعنی میخواهی؟ و اگر میخواستی باید همان بار اول میگفتی و گرنه باید تا وعده بعدی گرسنه میماندی. این تعارف نداشتن یک جورهایی به من ارث رسیده است. این که خوش ندارم هی بگویم بفرما کوفت کن. خوردی خوردی نخوردی هم به درک. فلفلخواری را هم از او دارم. مثل این که ممدکریم همیشه یک قوطی فلفل سیاه در جیب داشته است این را چند نفری وقتی فهمیدهاند نوه ممدکریم هستند برایم گفتهاند.
نمیتوانیم از آنچه بودهایم جدا شویم. گاهی وقتها ممدکریم با تنپوش سفیداش بر من سایه میاندازد. این جور وقتها آنقدر رک میشوم که طرف میخواهد گلویم را بجود این جور وقتها برای دیگران دعا مینویسم. این جور وقتها دلم میخواهد ساعتی لم بدهم و دنیا برای خودش بگذارد. این جور وقتها عصای جوبیام را پرت میکنم به سمت کسی
ممدکریم پدربزرگ با فاصلهای بود. وقتی من به او رسیدم دیگر دوران جبروتاش گذشته بود. اما هنوز پسرهایش برایش با موتور گازی از برکه ممدایی (رو بهروی شهرک رزمندگان) آب برکه میآوردند و به جز آب برکه نمیخورد. ما با هم فاصله داشتیم مثل هیچ کدام از پدربزرگهای مزخرف توی قصهها نبود که آدم برود روی پایش بنشیند و قصه بشوند. یا از آنها که کسی جرات نداشته باشد به او نگاه کند. برای خودش زندگی میکرد و وقتی ما نوهاش بودیم به یک سایه تبدیل شده بود که وقتی بزرگ میشوی بر میگردد به ذهنات ولی آن وقتها یک گوشه افتاده بود.
سال اول دبیرستان شیراز بودم. ترم تابستان تاریخ گرفته بودم که زنگ زدند پدربزرگ مرده است. وقتی به گراش رسیدم خاک شده بود و در خانه ما پرسه نشسته بودند. مثل همه پرسهها دو روز اول کمی اشک بود و چند روز بعد در آشپزخانه عموها و عموزادهها و عمهزادهها دور هم جمع بودیم. آخوندزادهها حکایت میگفتند و بقیه میخندیدند.
ممدکریم پدربزرگ من است و قبرش در قطعه ملادرویشیها در همان ورودی گلزار شهدای ناساگ است. اسم من روی قبرش نوشته است. اسد و نرگس هم همان کنارها خوابیدهاند. این پنجشنبه قبرستان میخواستم با اسمال، که برویم سنگ قبرها را بخوانیم تا شاید کور شویم.
بیان دیدگاه